دل نوشته ی امروز من دلم گرفته. تا حالا نشده بود اشکشو در بیارم. خیلی ناراحتم. بعد این که جواب نامه ای که بهش داده بودم اومد پیشم و گفت میای اشتی؟ منو میبخشی؟ منم با این که نمیخواستم بگم نه گفتم. تو ازمایشگاه همش نگاش میکردم. از 2 روز پیش که اینطوری شده بود تو فکرشم. کلی نامه نوشتم. خیلی بد بود. تو ازمایشگاه بهش گفتم اگه ناراحتی چرا نشون نمیدی؟ بعد چیزی گفت که دلم به اشوب افتاد گفت مگه تو نبودی که میگفتی از ناراحتی من ناراحت میشی؟ زنگ اخر موقع رفتن گفت تو دلت می خواد من ناراحتیمو نشون بدم.؟ یک هو دیدم اشک از قشنگ ترین چشمی که دیده بودم سرازیر شد. واقعا اون لحظه از خودم متنفر شدم. چون من خیلی دوسش دارم. نمیخواستم گریشو در بیارم. تا حالا از خودم متنفر نشده بودم. تقدیم دوست بهترینم دوستی که هیچ وقت فراموشش نمیکنم. همیشه کنارم بوده حدیثه نظرات شما عزیزان:
|