پنج شنبه 10 / 12 / 1391برچسب: کتاب تو, تویی - داستان های تاثیر گذار - جمله های تاثیر گذار, :: 12:38 قبل از ظهر :: نويسنده : پارمیسا
موضوع داستان: وفای عشق پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد...در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید.عابرانی که از آن حوالی رد می شدند. به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا پیرمرد را پانسمان کردند ، سپس به او گفتند: باید ازت عکس برداری بشه تا مطمئن بشیم جایی ار بدنت آسیب ندیده.پیرمرد غمگین شد و گفت ک عجله دارم ؛ نیازی به عکس برداری نیست! پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیرمرد گفت همسرم در خانه ی سالمندان است. هر روز به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود. پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: متاسفانه او آلزایمر دارد. چیزی را به یاد نمی آورد؛ حتی مرا هم نمی شناسد! پرستار با حیرت گفت: وقتی او نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟! پیرمرد با صدایی گرفته به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است... نظرات شما عزیزان:
|